حالا خودش است، یک کودک
گروه جامعه سیمای وطن –کودکان کار، واژه ای که روح نوعدوستان را می آزارد، کودکانی که کودکی خود را در دنیای ما بزرگسالان گم کرده اند و هرچه می کوشند نه در دنیای خودشان به حساب می آیند و نه در دنیای ما بزرگترها.
کودکانی که با بازوانی کوچک کارهایی بزرگ می کنند و دستاهایشان کوچک است، اما نان آور بزرگی برای خانواده ها و گاهی هم در چنگال اهریمن مافیای کودکان کار اسیر و اجیر هستند و به خاطر سرپناهی و لقمه نانی از صبح علی الطلوع تا شامگاهان درکوچه و خیابان پرسه می زنند، انسان هایی کوچک و بی پناه که جور زندگی را به دوش می کشند و شانه هایشان توان کشیدن بار زندگی را ندارد، اما طاقت می آوردند که فقط باشند، عقلشان نمی رسد که چگونه بودن هم مهم است، چرا که آموخته اند که یک لقمه نان و اندک امکانات حیات را در کوچه خیابان و کوره پس کوره های آجرپزی پایین شهر جستجو کنند.
این بار نمی خواهیم از آمار کودکان کار، معضلات اجتماعی حاصل از این کودکان، شبکه مافیای کودکان کار، متولیان و مسوولان ساماندهی آنها، طرح های ساماندهی، سن، حمایت و آموزش، تحصیل، خانواده، خشونت و شغل و حتی بهره کشی ازآنها و اتباع یا غیراتباع بودنشان بگوییم، بلکه فقط از دقایق و ساعتی خواهیم گفت که باورشان کردیم که آنها هم کودکند و نیاز به دنیای کودکی و توجه دارند و دوست دارند در دنیای خودشان زندگی کنند، دنیایی که همه ما پدران و مادران برای کودکان خودمان فراهم کرده ایم.
دلش می خواهد این دقایق هیچوقت تمام نشود، هر چندگاهی به خودش نهیبی می زند، که من کجا و اینجا کجا، به خواب هم نمی دید که با احترام و عزت به جایی دعوت شود، لباس مرتب بپوشد و مثل بچه پولدار ها و مثل آنها که سایه پدر و مادر واقعی بالای سرشان هست کودکی کند و از ته دل بخندد.
باورش نمی شود که برای چند ساعتی، بچگی می کند، برای چند ساعتی از هیاهوی دنیای کار کودکی دور شده است، نگاهش پر از شور است، چشمانش می خندد، اما از ته دلش نگران است که این چند ساعت هم تمام می شود و دوباره “روز از نو و روزی از نو” دوباره با لباسی چرک و کثیف یا باید در سطل زباله ها را برای یافتن یک تکه پلاستیک و یک بطری آب زیر و رو کند یا اینکه یک دسته کاغذ فال را به دست بگیرد و در سرچهارراه یا در پیاده رو ها التماس این و آن کند که از او خرید کنند و از او که بختش خراب است بخت خوب بخرند و یا اینکه یک بغل گل را که دستانش توان حملش را ندارد را در سر چهاره های شلوغ شهر به سرنشینان خودرو ها بفروشد.
باروش نمی شود با لباس تمیز و ظاهری آراسته سوار اتوبوس هایی شده است که برای او ترتیب داده اند و خوشحال است که یک جا دیده و به حساب آمده است و بودند کسانی که او را امروز دیده اند و به بهانه روز کودک یادشان آمده که او هم کودک است و باید در دنیای کودکی، کودکی کند.
بر پیشانی اش رنگین کمان نقاشی شده است و گوشه چشمانش پر از ستاره است، مقنعه ای سفید و تمیز بر سر دارد و ظاهرش چقدر در این لباس آراسته است اما چشمانش خیره شده است و به دور دست ها نگاه می کند، شاید آروزهایش را می شمارد، شاید آروز می کند این دقایق تمام نشود، شاید تصور می کند پدر و مادری بالای سرش بودند و هر از گاهی دستش را می گرفتند و مثل پروانه ای رنگارنگ لابه به لای گل های پارک پرواز می کرد و شاد می بود.
کیف مدرسه بر دوش انداخته و در پوستش نمی گنجد، نور امید در چشمانش برق می زند، همانطور که غرق شادی کودکانه در سالن محل برگزاری جشن است، در رویاهایش هم غرق شده است، برای لحظاتی خودش را پشت میز و نیمکت مدرسه احساس می کند و همه همراهانش همشاگردی هایش هستند، نمی دانم شاید هم در رویا هایش نمره بیست می گیرد، شاید دست نوازشگر معلمی بر سرش نشسته و شاید هم حتی در این رویاها به زنگ تفریح هم می رود، شاید سوار سرویس مدرسه هم می شود و شاید هم در تصورش خودش را آقای دکتر و یا آقای مهندس می بیند، اما کاش اینطور باشد و آینده خوبی برای او متصور باشد.
روزی برای پوشش یک برنامه خبری که مربوط به بازنشستگان بود رفته بودم، در انتهای برنامه یک بسته به عنوان ناهار به من داده شد و بعداز پایان کار، روی یکی از نیمکت های داخل سالن محل برگزاری مراسم نشستم تا ناهار بخورم که افشین، کودک کاری که حدود ۱۱ سال سن دارد، کنار من نشست، تازه شروع به غذا خوردن کرده بودم که خیلی آرام دیدم کسی می گوید :خاله سلام، با تعجب نگاهش کردم و جواب سلامش را دادم، گفت :خاله فال نمی خری، گفتم چرا من فال حافظ را خیلی دوست دارم، اما دلم می خواهد که فالم خوب باشه، گفت : نه قول می دهم فالت خوب باشه که گفتم اشکالی نداره یک فال به من بده، گفت: خودت بردار، یکی را برداشتم، اما اصرار کرد که بعدا فال را باز کنم و من هم قول دادم بعدا فال را باز کنم.
توی چشمانش که نگاه کردم یک دنیا سئوال، خواهش و تمنا بود، لحظه ای گفتم شاید این بچه ناهار نخورده باشد، گفتم ناهار خوردی که گفت: بله ناهار خوردم، اما خوب که به صورتش نگاه کردم احساس کردم که ساعت هاست که این بچه چیزی نخورده است و رنگ و رویش پریده است، سریع دست از غذا خوردن کشیدم، که گفت خاله چرا نخوردی؟ خوش مزه نبود؟ که گفتم نه خیلی خوب بود، اما من سیر هستم، البته اشتباه کردم که بسته غذا را باز کردم با این حال غذا هنوز تمیز است، اگر می خواهی می تونی بخوری یا با هم بخوریم که گفت: نه من سیرم.
در بسته غذا را بستم، نوشابه و شیشه آب و میوه ای هم با غذا برایم گذاشته بودند را کنار گذاشتم، سر صحبت را با او باز کردم، گفت: اسمش افشین است و یازده سال سن دارد، لباس هایش مرتب و خوب بود، تی شرت را ه راه و شلوار جین به تن داشت.
گفتم افغانستانی هستی؟ گفت: از کجا فهمیدی من که قیافه ام شبیه افغان ها نیست، گفتم آره درست می گویی، همین جوری سوال کردم که گفت: من ایرانی هستم، مامانم مازندرانی است و پدرم افغانستانی بود، گفتم حالا نیست، گفت: نه فوت کرده، رفته بود لب مرز، قاچاقچی نبود اما او را اشتباهی زدند و فوت کرد، گفتم: دوستش داشتی؟ گفت آره، اما مامانم و دایی ام که مازندران هستند را بیشتر دوست دارم.
دوباره به من گفت: خاله کاش غذا تو می خوردی، گفتم نه اشتها ندارم، گفت ۲ تا برادر و یک خواهر داره و مادرش با خواهر و بردار کوچکش مازندران هستند و خودش با برادر ۱۳ساله اش برای کار آمدن تهران یک اتاق پایین تهران با چند تا بچه دیگه گرفتند و شب ها برای خواب آنجا می روند و هرچه هم کار می کنند برای مادرشان می فرستند.
گفتم: چطوری برای مادرت پول می فرستی؟ گفت مامانم ایرانی است و کارت بانکی دارد، پولم را می دهم به آقا داود و یک کم ازش برمی داره باقی برای مامانم کارت به کارت می کنه.
گفتم: افشین لباست خیلی قشنگه، خودت خریدی گفت: نه وقتی پیش مامانم می رویم، مامانم لباس های خوب به من می دهد و می گوید همیشه باید لباس آدم مرتب باشه.
گفتم: پدرت اهل افغانستان بود، خودت هم رفتی آنجا، گفت: نه من نرفتم، مامانم یک بار یواشکی رفته و بعد از فوت پدرم یک بار عمویم آمد به ما یک کم پول داد، اما دیگر نیامد و یک وقت هایی هم دایی من که ایرانی است و خودش پنج تا بچه داره به ما کمک می کند، اما زن داییم ناراحت می شود، ومن و برادرم مجبور شدیم بیاییم تهران کار کنیم تا مخارج زندگی خواهر و بردار و مادرم را تامین کنیم.
من باید برمی گشتم و از سویی هم احساس می کردم که این بچه ناهار نخورده و شاید بخواهد از ناهاری که من کنار گذاشتم بخورد، از او خداحافظی کردم که گفت: خاله غذات را نمی بری گفتم نه، گفت ببر بده بچه ات بخوره گفتم، نه، خداحافظی کردم و رفتم.
پشت یکی از ستون های سالن از دور به افشین نگاه کردم، دیدم آرام دور و برش را نگاه می کند، مثل اینکه خیالش راحت شده بود که دیگر من رفته ام، بسته غذا را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
در دلم آشوبی شد و اشک در چشمانم حلقه زد، از خودم بدم آمد که کودکی این چنین گرسنه است، اما از سویی هم خوشحال شدم که به موقع فهمیدم که آن کودک گرسنه است و نیاز به خوردن آن غذا دارد، غذا خوردن افشین را که از دور نگاه می کردم با خود آرزو کردم کاش در هیچ کجای دنیا کودکی مجبور به کار نباشد و کودکان همیشه در دنیای خودشان باشند و سرمست از کودکی شادی کنند و درس بخوانند.
در راه بازگشت به افشین فکر می کردم و به او قول داده بودم که فالم را بعدا باز کنم، پاکت فال را باز کرد در فالم آمده بود : “دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را – دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا…